loading...
کـــــاریـــزمــــــــــات
آخرین ارسال های انجمن
نوید شتابی فرد بازدید : 52 1392/12/02 نظرات (0)

باز امشب قلب من دیوانگی از سر گرفت
شعله های خفته من آتش دیگر گرفت
ما ودل در انتظار لحظه ی دیدارها
می تپیم ویاد او این خانه را در بر گرفت
سرنوشت وهستی من دفتر فریادهاست
ای دریغا نعره در سینه ام آخرگرفت

نوید شتابی فرد بازدید : 160 1392/01/28 نظرات (0)

من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی

ولی با خفت وخاری پی شبنم نمی گردم

بلا گردان آن رندم که با زخم دو صد خنجر

به پیش هر کس و نا کس پی مرحم نمی گردم

در این دنیای تنهایی که لبریز است ز دیوانه

عجین سایه خویشم پی آدم نمی گردم

نوید شتابی فرد بازدید : 362 1391/03/23 نظرات (0)

خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود.
لیلی نام تمام دختران ایران زمین است، نام دیگر انسان.
لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ.
گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناری هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند، توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند، انار ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را خورد. مجنون به لیلی اش رسید.
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است، فقط کافیست انار دلت ترک بخورد.
خدا ادامه داد: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش.
شیطان گفت: تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد.
آنان که سخن شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.
اما مجنون بلند شد، رفت تا لیلی اش را بسازد
خدا گفت: لیلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خویش.
شیطان گفت: آسودگی ست، خیالی ست خوش.
خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شیطان گفت: ماندن است و فرو در خویشتن رفتن.
خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.
شیطان گفت: لیلی خواستن است، گرفتن و تملک
خدا گفت: لیلی سخت است، دیر است و دور از دسترس
شیطان گفت: ساده است و همین جا دم دست است
و این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی زود، لیلی های ساده ی اینجایی، لیلی هایی نزدیک لحظه ای.
خدا گفت: لیلی زندگی است، زیستنی از نوعی دیگر.
لیلی جاودانی شد و شیطان دیگر نبود.
مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد. لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.
لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد، مجنون نیامد، مجنون نیامدنی است.
خدا پس از هزار سال لیلی را می نگریست، چراغانی دلش را، چشم به راهی اش را.
خدا به مجنون می گفت نرود، مجنون به حرف خدا گوش می داد.
خدا ثانیه ها را می شمرد، صبوری لیلی را.
عشق درخت بود، ریشه می خواست، صبوری لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.
سایه اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش را فهمیدند، مردم زیر سایه ی درخت لیلی بالیدند.
لیلی هنوز هم چشم به راه است چراکه درخت لیلی ریشه می کند.
خدا درخت ریشه دار را آب می دهد.
مجنون نمی آید، مجنون هرگز نمی آید. مجنون نیامدنی است، زیرا که درخت ریشه می خواهد.
لیلی قصه اش را دوباره خواند، برای هزارمین بار و مثل هربار لیلی قصه باز هم مرد. لیلی گریست و گفت: کاش این گونه نبود.
خدا گفت : هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد.
لیلی! قصه ات را عوض کن.
لیلی اما می ترسید، لیلی به مردن عادت داشت، تاریخ به مردن لیلی خو گرفته بود.
خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد، دنیا لیلی زنده می خواهد.
لیلی آه نیست، لیلی اشک نیست، لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست، لیلی زندگی است.
لیلی! زندگی کن.
اگر لیلی بمیرد، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟
چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟ چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟
لیلی! قصه ات را دوباره بنویس.
لیلی به قصه اش برگشت.
این بار نه به قصد مردن، بلکه به قصد زندگی.
و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بود از لیلی های ساده ی گمنام

 

شعر از خان عرفان نظر آهاری

 

نوید شتابی فرد بازدید : 420 1390/11/12 نظرات (0)

بگذارباتوبگویم که درکوهستان زندگی هیچ قله ای هدف نیست.

زندگی خودش هدف خویش است.

زندگی نه وسیله ای برای رسیدن به یک پایان

که پایانی برای خودزندگی است.

همراه با اوازنسیم

پرندگان درپرواز

گل های سرخ پیچان ورقصان

خنده ی افتاب درسپیده دمان

چشمک ستارگان درشامگاهان

مردی دردام عشقی گرفتار

کودکی مشغول بازی درخیابان...

هیچ هدفی دران دوردست هانیست.

زندگی صرفاازخودلذت می برد ازخودبه وجدمی اید.

انرژی درحال لبریزش وفوران است.

درحال رقص برای هیچ منظورخاصی.

این نه کاراست ونه وظیفه.

زندگی بازی عشق است

شاعری است

موسیقی است



نوید شتابی فرد بازدید : 422 1390/09/19 نظرات (0)

اخه من تا کی فریاد بزنم دوستت دارم

عاشق تو منم منم

اخه من تو را سراب دلم دیدم حباب روی اب شدی

من به دنبال تو وتو به دنبال من

آخه موج ودریا غریبه نیست

میدونم دلم شکسته چاره نیست

می خواهم فریاد بزنم اسم تو را داد بزنم

یک آشنا من را بی یابم تا ببینم من کیم

عاشق تو منم منم

این میدونی هرگز فراموش نمی کنم تورا

فرشته ای بودی توقلب من

سلطان دلم با عشق شدی

دیگه اشکم شده چاره

دیگه خنده ندارم درچهره

به فریاد م برس تا دیر نشده

عزیزم عزیز م عزیز م

نوید شتابی فرد بازدید : 1073 1390/08/06 نظرات (0)

بس شنيدم داستان بي کسي

بـس شنيدم قصه دلواپسي

قصه عشـق از زبان هر کسي

گفته اند از ني حکايتهابسي

حال از من بشنو اين افسانه را

داسـتان اين دل ديوانـه را

چشمهايش بويي از نيرنگ داشت

دل  دريغا ! سينه اي از سنگ داشت

با دلـم انگار قـصد جنگ داشت

گويـي از با من نشستن ننگ داشت

عاشقم من، قصد هيچ انکار نيست

ليک با عاشق نشستن عار نيست

کار او آتش زدن؛ من سوختن

در دل شب چشم بر در دوختن

مـن خريدن نـاز او نفروختن

باز آتـش در دلـم افـروختن

سوختن در عشق را ازبر شديم

آتشي بوديم و خاکستر شديم 

از غم اين عشق مردن باک نيست

خون دل هر لحظه خوردن باک نيست

از دل ديـوانه بردن باک نيست

دل که رفت از سـر سپردن باک نيست

آه! مي ترسم شبي رسـوا شوم

بدتر از رسوايي ام، تنـها شوم

واي بر اين صيد و آه از آن کمند

پيش رويم خنده، پشتم پوزخند

بر چنـين نامهـربانـي دل مبند

دوستان گفتند و دل نشـنيد پند

پيش از اين پند نهان دوستان

حال هـم زخم زبان دوستان

خانه اي ويران تر از ويرانه ام

من حقـيقت نيستم، افـسانه ام

گر چه سوزد پر، ولي پروانه ام

فاش مي گويم که من ديوانه ام

تا به کي آخر چنين ديوانگي؟

پيلگي بهـتر از اين پروانگي!

گفتمش:آرام جـانـي، گفت:نه

گفتمش:شيرين زباني، گفت:نه

مي شود يک شب بماني، گفت:نه

گفتمش:نامهـربانـي،گفت:نه

دل شبي دور از خيالش سر نکرد

گفتمش؛ افسـوس! او باور نکرد

چشم بر هم مي نهد،من نيستم

مي گشـايد چشم، من من نيستم

خود نمي دانم خدايا! کيستم

يکـنفر با مـن بگويد چيسـتم؟

بس کشيدم آه از دل بردنش

آه! اگـر آهم بگيرد دامنش

با تمـام بي کسي ها ساختم

دل سپردم، سر به زير انداختم

اين قماري بود و من نشاختم

واي برمـن، ساده بودم باختم

دل سپردن دست او ديوانگي ست

آه!غير از من کسي ديوانه نيست

گريه کردن تا سحر کار من است

شاهد من چشم بيمار من است

فکر مي کردم که او يار من است

نه، فقط در فکر آزار من است

نيت اش از عشق تنها خواهش است

دوستت دارم دروغـي فاحش است

يک شب آمد زير و رويم کرد و رفت

بغض تلخي در گلويـم کرد و رفت

پايـبند جسـت وجويم کرد و رفت

عاقـبت بـي آبرويم کرد و رفت

اين دل ديوانـه آخر جاي کيست؟

وانکه مجنونش منم ليلاي کيست؟

مذهب او هر چه بادابـاد بود

خوش به حالش کاين قدر آزاد بود

بي نياز از مستي مي شاد بود

چشـمهـايش مسـت مادرزاد بود

يک شبه از عمر سيرم کرد و رفت

بيست سالم بود، پيرم کرد و رفت

 

سفیران

نوید شتابی فرد بازدید : 395 1390/07/25 نظرات (0)

و عشق زیباترین نشانه هستی است

در اندیشه بلندترین شاخه نور

در خلوتی میان بهشت و خدا

جایی سرشار از لبخند فرشته ها....

خدایا همه ی کسانی که همدیگرو دوست دارن روبه هم برسون

و خدایا همه ی کسانی رو که همدیگرو دوست دارن و به هم رسیدن رو خوشبخت کن

و بارالهی همه ی کسانی رو که همدیگرو دوست دارن و به هم رسیدن و احساس خوشبختی دارن رو

بی مشکل کن

آمین

نوید شتابی فرد بازدید : 362 1390/06/10 نظرات (0)

دلم تنها ترین دلهاست اینجا

که از دست رفاقت تیر خورده

دلم با پای خسته لنگ لنگون

تن زخمیشو از روی تو برده

قدیما مونسو یارش تو بودی

ولی حالا دلم تنها ترینه

چه خوش بودم به حرفای دروغت

که عشق من پناهه آخرینه

شعر

نوید شتابی فرد بازدید : 528 1390/06/07 نظرات (0)

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم
به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم.
دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینی اش کرده بودی
چتر آورده بودی
من غافلگیر شدم
سعی میکردی من خیس نشوم
شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود
سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد میکنه
حوصله نداشتی سرما بخوری
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی
و شانه راست من کاملا خیس شد
.
.
.
و چند روز پیش را چطور؟
به خاطر داری؟
با یک چتر اضافه اومدی
مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمون نره دو قدم از هم دورتر برویم.
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم. تنها برو!


دكترعلی شریعتی

نوید شتابی فرد بازدید : 603 1390/06/07 نظرات (0)


عشق هديه اي نمي دهد مگر از گوهر ذات خويش.
و هديه اي نمي پذيرد مگر از گوهر ذات خويش.
عشق نه مالك است و نه مملوك.
زيرا عشق براي عشق كافي است

 

عشق

  آنگاه الميترا گفت:با ما از عشق سخن بگوي.

پيامبر سر بر آورد و نگاهي به مردم انداخت' و سكوت و آرامش مردم را فرا گرفته بود.سپس با صدايي ژرف و رسا گفت:

هر زمان كه عشق اشارتي به شما كرد در پي او بشتابيد'

هر چند راه او سخت و نا هموار باشد.

و هر زمان بالهاي عشق شما را در بر گرفت خود را به او بسپاريد'

و هر چند كه تيغهاي پنهان در بال و پرش ممكن است شما را مجروح كند.

و هر زمان كه عشق با شما سخن گويد او را باور كنيد.

هر چند دعوت او روياهاي شما راچون باد مغرب در هم كوبد و باغ شما را خزان كند.

زيرا عشق چنانكه شما را تاج بر سر مي نهد ' به صليب نيز ميكشد.

و چنانكه شما را مي روياند شاخ و برگ شما را هرس مي كند.

و چنانكه تا بلنداي درخت وجودتان بالا ميرود و ظريف ترين شاخه هاي شما را كه در آفتاب مي رقصند نوازش مي كند .

همچنين تا عميق ترين ريشه هاي شما پايين مي رود و آنها را كه به زمين چسبيده اند تكان مي دهد.

عشق شما را چون خوشه هاي گندم دسته مي كند.

آنگاه شما را به خرمن كوب از پرده ي خوشه بيرون مي آورد.

و سپس به غربال باد دانه را از كاه مي رهاند.

و به گردش آسياب مي سپارد تا آرد سپيد از آن بيرون آيد.

سپس شما را خمير مي كند تا نرم و انعطاف پذير شويد.

و بعد از آن شما را بر آتش مي نهد تا براي ضيافت مقدس خداوند نان مقدس شويد.

 

عشق با شما چنين رفتارها مي كند تا به اسرار قلب خود معرفت يابيد.و. بدين معرفت با قلب زندگي پيوند كنيد و جزيي از آن شويد.

 

اما اگر از ترس بلا و آزمون' تنها طالب آرامش و لذتهاي عشق باشيد '

 خوشتر آنكه عرياني خود بپوشانيد.

و از دم تيغ خرمن كوب عشق بگريزيد.

به دنيايي كه از گردش فصلها در آن نشاني نيست'

جايي كه شما مي خنديد اما تمامي خنده ي خود را بر لب نمي آوريد.

و مي گر ييد اما تمامي اشكهاي خود را فرو نمي ريزيد.

 

عشق  هديه اي نمي دهد مگر از گوهر ذات خويش.

و هديه اي نمي پذيرد مگر از گوهر ذات خويش.

عشق نه مالك است و نه مملوك.

زيرا عشق براي عشق كافي است.

 

وقتي كه عاشق مي شويد مگوييد:" خداوند در قلب من است." بلكه بگوييد " من در قلب خداوند جاي دارم."

 

و گمان مكنيد كه زمام عشق در دست شماست ' بلكه اين عشق است كه اگر شما را شايسته بيند حركت شما را هدايت مي كند.

 

عشق را هيچ آرزو نيست مگر آنكه به ذات خويش در رسد.

 

اما اگر شما عاشقيد و آرزويي مي جوييد'

آرزو كنيد كه ذوب شويد و همچون جويباري باشيد كه با شتاب مي رود و براي شب آواز مي خواند.

آرزو كنيد كه رنج بيش از حد مهربان بودن را تجربه كنيد.

آرزو كنيد كه زخم خورده ي فهم خود از عشق باشيد و خون شما به رغبت و شادي بر خاك ريزد.

آرزو كنيد سپيده دم بر خيزيد و بالهاي قلبتان را بگشاييد

و سپاس گوييد كه يك روز ديگر از حيات عشق به شما عطا شده است.

آرزو كنيد كه هنگام ظهر بياراميد و به وجد و هيجان عشق بيانديشيد.

آرزو كنيد كه شب هنگام به دلي حق شناس و پر سپاس به خانه باز آييد.

و به خواب رويد. با دعايي در دل براي معشوق و آوازي بر لب در ستايش او.

 

از كتاب ‹پيامبر› اثر ارزنده ي جبران خليل جبران
ترجمه ي دكتر حسين الهي قمشه اي

تعداد صفحات : 5

درباره ما
Profile Pic
ثبت شده در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 508
  • کل نظرات : 198
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 42
  • آی پی دیروز : 51
  • بازدید امروز : 119
  • باردید دیروز : 212
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 625
  • بازدید ماه : 1,528
  • بازدید سال : 4,571
  • بازدید کلی : 927,486